به خورشیدگفتم گرمی ات رابه من بده تابه توبدهم گفت:دستانش گرمای مرادارند
به آسمان گفتم پاکی ات رابه من بده گفت:چشمانش پاکی مرادارند
ازدشت سبزی زندگی اش راخواستم گفت:زندگیت بااو سبزتزازمن خواهدبود
ازدریابزرگی وآرامشش راخواستم گفت:قلبش به اندازه ی دریاست وآرامشش نیز
.ازماه تابندگی صورتش راخواستم گفت: وقتی نگاهش میکنم خجل میشوم
به فکرفرورفتم من درقبال دستان گرمت چشمان پاکت سبزی زندگیت بزرگی وآرامش قلبت وصورت ماهت هیچ ندارم که به توهدیه کنم جز...این
...بگیر....نترس میتپدبرای توومن چیزی ندارم جزقلبم
![]()
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۸۸ ساعت 15:23 توسط سعيد
|
ز عشق آتشین تو بسوز دیگرم امشب